Strict Standards: Declaration of YtUtils::resize() should be compatible with YTools::resize($image, $width, $height = NULL, $config = Array) in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/plugins/system/sjcore/core/ytools/ytools.php on line 758

Strict Standards: Static function SjModule::getList() should not be abstract in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/plugins/system/sjcore/core/sjclass/sjmodule.php on line 20

Strict Standards: Static function SjModule::getInstance() should not be abstract in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/plugins/system/sjcore/core/sjclass/sjmodule.php on line 21

Deprecated: Non-static method plgSystemYt::nameOfSJTemplate() should not be called statically, assuming $this from incompatible context in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/plugins/system/ytshortcodes/ytshortcodes.php on line 93
پایگاه خبری عصر یاس - داستانهای واقعی قصه های وحید فصل دوم مادرانه(۱)

Notice: Undefined property: stdClass::$numOfComments in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/components/com_k2/views/item/view.html.php on line 264
چاپ کردن این صفحه

داستانهای واقعی قصه های وحید فصل دوم مادرانه(۱)

پنج شنبه, 25 آبان 1402 ساعت 05:59 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

بنام خداوندبخشنده مهربان داستانهای واقعی قصه های وحید فصل دوم   مادرانه(۱) این قسمت رفتن سعیدبه دبستان مادرِجااانم درخشش صبحگاهی نورخورشید ازشیشه پنجره کوچیک وچوبی رَفِ بالایِ درب ورودی اتاق روی صورت من افتاده وآزارم میدهد (در انتهای سقف قوسی شکل محل اتصال سقف به دیوارداخلی اطاق در ورودی درب درارتفاع تقریبا۲متری پیش آمدگی داردکه به اون رف میگویند) مادر بعضی وسایل یا میوه های پاییزه راروی اون میگذارد تاهم از دسترس بچه هادور باشد هم در دیدچشم باشدمن درجای پایین زیرکرسی خوابیده بودم ومادرباصدای آرامبخشی  به سعیدمیگفت بیدارشو؛سعیدجان پسر گلم امروزبایدبری دبستان؛برای خودت مردی شدی؛بلندشوالان آقاجان‌ازباغ میادکه ببرت دبستان؛باشنیدن نام مدرسه غلتی زدم وازخواب بیدارشدم وبلند گفتم مامان‌منهم میخوام‌‌ برم مدرسه؛ مادرگفت باشه؛نوبت توام میشه؛سعیدباشنیدن مدرسه فوری ازجاش بلندشد رفت توی حیاط دم حوض صورتش را بشوره؛امسال خیلی زودسردشده وبرای همین کرسیها رازودترروبراشده؛ صدای قُل قُل سماوربرنجی؛باقوری گُل قرمزی که بخاراز اطرافش بیرون میزنه آهنگ بیدارباش صبح خانه مااست مادربعدازنیایش صبحگاهی معمولا نمیخوابدوکارِخانه راشروع میکند اوجلوی سماورهم؛سفره(پارچه ای قلمکارکاراستادعبیری قلمکار حرفه ای دامغان)راپهن کرده است استکانهای کمرباریک بتعداداعضاء خانواده منظم پشت هم قطار شداند ؛وسط گلهای سفره قلمکار پنیر خانگی وتخم مرغ آپزشده که مادرازکُلُومرغهاآورده؛ چشم اندازه سفره است حاشیه داخلی سفره هم لابلو جزغاله ای(جزغاله ازداغ کردن دنبه گوسفند بدست میاد؛باداغ کردن وآب کردن دنبه راصاف میکنندآنچه روی صافی میمانه راجزغاله میگن که هم بانان میخوریم وهم برای لابلو درست کردن‌ ازآن‌استفاده میکنیم)این لابلوها راجمعه قبل زن اوستاجعفر با کمک زن مندسن (محمدحسن)مرزه کن پخته بودن چه کیفی داره؛اماامروزهمه حواس من رَفتنِ‌به مدرسه همراه سعید است؛صدای درب حیاط آمدو یکی واردخانه شددولا شدم اززیر شاخه انار سیاه درب حیاط رانگاه کردم آقاجانم بودکه یک سطل دستش بودازپله ها می آمدپایین؛درب اطاق رابستم ودرب دیگرروبرو حوض رابازکردم میدانستم آقاجانم هروقت ازباغ میادسطل رامیگذارد روی دیواره حوض و آبی به دست وصورتش میزنه؛ رفتم جلوسلام کردم جوابم رادادگفت بیابابا این انجیرهارابگیر؛آقاجانم هروقت ازباغ میآدحتماتوی دست یاجیبش ی میوه یاگلی ازباغ داره؛که بمن یاسعیدمیده؛امیرتازه دوسال داردو نمی تونه چیزی بخوره ؛رفتم انجیرهارااز آقاجانم گرفتم اینها آخرین انجیرهای پائیزی است که حسابی خوش مزه است ؛توی دبل(سطل پلاستیکی) انارهای ترکیده وچندتابِه هم است آقاجانم باآب حوض دست وصورتش را شست و آمد توی اطاق کنار سفره پهن شده نشست؛من وسعیدو مادرهم دورسفره کنارآقاجانم نشستیم اخوی حمیددیشب خانه بابا جانم خوابیده بود ؛مادررفت ی تخم مرغ از زیرمرغها آورد و دم حوض شست وبا یک لیوان داد به آقاجانم؛آقاجانم عادت داره اکثرصبحها یک تخم مرغ را در لیوان می شکنه ومیگذاره جلوی سماور شیر سماور در حال جوش رایکم باز میکنه وبا قاشق کوچیک بهم میزنه و تخم مرغ عسلی درست میکنه وگاهی باعسل گاهی باشکر شیرین و گاهی هم مخلوط باشیر داغ میخورد؛ صبحانه را کامل خوردیم مامانم به آقاجانم گفت امروزسعیدراببر مدرسه روزاول مدرسه است ؛ من گفتم منم میام آقاجانم گفت کجا میایی بابا؟من ازاونجا میخوام‌ برم مغازه ؛مادر گفت مدرسه جای تونیست‌بیا بروخانه مُلاحاج حسن هنوزتعطیل نشده من گفتم نه نمی‌خوام باید برم مدرسه؛تا مادررفت سعید راحاضر کندمن یواش یواش رفتم توی اون حیاط بِدُو رفتم بیرون و بعدش هم رفتم توی دالان حیاط حاج‌عمو سیدعلی اکبر قایم شدم ومنتظرشدم آقاجانم باسعیدبیادتاپشت‌سرشان منم برم دبستان؛آقام وسعید که از جلو درخانه حاج عموردشدن من‌یواش پشت‌سرشان حرکت کردم ؛دم خانه آقای پرویزی رسیدم اوه اوه عجب شانس بدی؛اخوی حمیدازدر خانه بابجان بیرون آمد داره با آقاجان صحبت میکنه؛بعدش هم اخوی حمید بطرف من(خانه)آمد من فوری رفتم توی کوچه‌حسن آبیار قایم شدم؛ازسرکوچه ردشد شانس آوردم توی کوچه را نگاه نکرد. فوری بطرف فلکه حرکت کردم ولی آقاجانم دیده نمی شدن ؛من بطرف میدان میرفتم که یکی از پشت سرزدبه پشتم صورتم رابرگردان وای وای.. اخوی حمید؛گفت‌کجابااین‌عجله:از ترس به لرزه افتادم وگفتم هیج جا؛اوبه آرامی گفت‌بیا؛بیابریم خانه ازکوچه سیرنمیشی بچه جان؛مجبورا بطرف خانه رفتم وگفتم ای بابا...سرکوچه مدرسه آقادم بَجِنِ آب که ردشدیم عموشهرفرنگ صداش بلندبود؛شهرشهرفرنگ؛رنگ ازهمه رنگ؛کی میخوادبره مکه؛کی میخوادبره مدینه بیاباهم بریم مکه و مدینه؛بُدوُ بیاده شاهی بدِوببین؛شهرشهر فرنگه و...اخوی حمیدیک دهشایی دادبه عموفرنگ گفت بیابرونگاه کن وبعدش هم زودبیاخانه؛اورفتُ عموشهرفرنگ گفت بیاعموبیاشهرشهرفرنگه و...ادامه دارد (چندداستان اول فصل دوم مربوط به قبل ازسال۱۳۴۷ تقدیم میشود)

خواندن 1452 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
کد: 814
Super User

آخرین‌ها از Super User