خبرنگار ما باشید
تیتر اخبار
-
آغاز فرآیند انتخابات در استان سمنان
Notice: Undefined property: stdClass::$rating in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
Notice: Undefined property: stdClass::$rating in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
Notice: Trying to get property of non-object in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
-
تخفیف ۴۰درصدی کفش ملی برای خریدهای نقدی بازنشستگان و وظیفه بگیران کشوری
Notice: Undefined property: stdClass::$rating in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
Notice: Undefined property: stdClass::$rating in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
Notice: Trying to get property of non-object in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
-
فریاددلاورمرد سازندگی شهرستان دامغان
Notice: Undefined property: stdClass::$rating in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
Notice: Undefined property: stdClass::$rating in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
Notice: Trying to get property of non-object in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
-
سلام همشهری عزیزباصدای مختار آمده ایم
Notice: Undefined property: stdClass::$rating in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
Notice: Undefined property: stdClass::$rating in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0
Notice: Trying to get property of non-object in /home/asreyas/domains/asreyas.ir/public_html/templates/jm_news3/html/mod_k2_content/Default/default.php on line 0

داستان های واقعی (8)
سلام همشهری عزیزباصدای مختار آمده ایم تادراین شرایط حساس بعضی ازدروغهایی که برعلیه دکتردارابیان عزیزافرادفرصت طلب درفضای مجازی منتشرمیکنندرابه آگاهي برسانیم تارای شمابراساس واقعیتها باشدنه ترفندهای فیک ودروغین: *درفضای مجازی منتشر شده جناب دکتردارابی اگررای بیاوردبابرخی صنایع بزرگ خصوصا کارخانه عظیم فروسیلیس شدیدا مخالفت خواهدکرد. این مطلب دروغ بسیاربزرگی است که منتشر کرده اند تاازاین فرصت باقی مانده باتلاش مذبوحانه رای شمارابطرف کاندیددیگری هدایت کنند. لذانظرجناب آقای دکتردارابیان حمایت قاطع ازکلیه صنعتگران،کشاورزان؛معدن داران وتولیدکنندگان دامغانی خصوصاصنایع ای که قبلاایجاد شده بویژه فروسیلیس است وهرگزاجازه نخواهنددادکارخانه یاصنعتی تعطیل شود.شاید درخصوص جانمایی مکانی کارخانه فروسیلیس نظرخاصی داشته باشند اماحالاکه ایجادشده باتمام توان حمایت خواهندکردتاانشاالله سرمایه گذارمحترم بارعایت مسائل زیست محیطی باقدرت بکارخودادامه دهد. ۲_به آگاهی شماشهروندان ومتقاضیان خانه های ویلایی میرساندجناب آقای دکتردانشجو معاون محترم وزیرمسکن وشهرسازی متولی وپشتیبان اصلی این طرح خصوصادردامغان بوده اند پایگاه خبری عصریاس امروز
بنام خداوند بخشنده مهربان داستانهای واقعی قصه های وحید (فصل دوم) مادرانه(۶) این قسمت:لباس وعید نوروز(۲) مادررجااانم حاج آقامیرحیمی کمی که بطرف میدان رفت برگشت گفت خیلی وقته آقا راندیدم مجددابطرف مغازه حسن آقا نگاه کرد دیدآقاجانم داره میادگفت بَه بَه خیلی وقته آقاراندیدم آقاجانم ازخانه میرافضل ردشده بودوبه خانه آقای کیان رسیده بود؛یکم صبرکردآقاجانم رسیدباهم احوالپرسی گرم وگیری کردندوباهم یواش یواش بطرف فلکه حرکت کردیم آقاجانممثل همیشه شوخیهای خاصش را میکردوپیرمردهم باخوش روئی جواب میداددم خانه باباجانم سه راهی کوچه یزدانی رسیدیم مابایدازکوچهیزدانی میرفتیم وحاجآقای میررحیمی بطرف میدان میرفت؛باهم خداحافظی کردیم ومااز کوچه یزدانی بطرف مغازه آقای کردزاده حرکت کردیم همینطورکه میرفتیم هرکی آقاجانم رامیدیدسلام و احوالپرسی میکردنزدیک خانه آقای شاهمرتضی درویش محمودرادیدیم که با عبای مخصوص وعصای مخصوص مدح علی(ع) رامیخواندعلی مولا؛علی سرور؛علی اول؛علی آخر؛علی ای جان جانان و...درویش محمودآقاجانم راکه دیدگفت سلام آقااولادپیغمبر؛وباآقاجانم حوالپرسی کرد آقاجانم هم رفت جلونزدیک درویش محمودوضمن احوالپرسی ازجیبش چیزی درآوردوبه اودادکه من متوجه نشدم چی بودبعدش بااوخداحافظی کردیم به راه ادامه دادیم نرسیده به کارخانه قندحاج آقاقربانیان رادیدیم حاجآقا قربانیان درچهارده چندین باغ زردآلوداره وتابستانها آقاجانم زردآلوی باغهای اورابرای کالفرنی کردت اجاره میکندمابعدازباغهای دامغان خانوادگی باکارگران شهری(که اغلب دانش آموزان هستند)به چهارده میرویم وباکمک کارگران محلی زردآلوهای باغ راکالفرنی(برگه)میکنیم بعدازخوش وبش ازحاجآقاقربانیان خداحافظی کردیم جلوتر که رفتیم آقاجانم گفت بابااینجا به ایستید ورفت داخل کارخانه قندحاجآقای حسنی (کارگاهی درضلع شرقی بانک ملی بعدازکوچه سرخندق که آقای حسنی درآنجاشکررابه قندکله تبدیل میکند)بعدازمدتی بیرون آمدبه سعیدگفت بابابروبه مش محمدباربربگوبیاد ۵کیسه کله قند ببره مغازه تامابریملباس بخریم بریم؛سعیدگفت چشب ورفت من بهمراهآقاجانم رفتیم داخل مغازه کت شلوارفروشی آقاتقی کردزاده؛طبق معمول آقاجانم چندشوخی ومزاح با حاج تقی کردوگفت یک کت شلوارقشنگ برای آقاوحیدمابیار؛منهم سلام کردم آقای کردزاده گفت ای به چشم حاجآقا؛ماشاالله آقاوحید براخودش مردی شده؛مغازه شلوغ بودشاگردحاج آقارفت یک استکان چای توی پیش دستی برنجی گذاشت وباچندتاقندبرای آقاجانم آورد حاج آقا کردزاده نگاه کردو گفت برای آقازاده همبیار؛همه داشتن لباس هایشان راپُرو (اندازه)میکردن؛یک دست کت وشلوارقهوه ای رنگبمن دادوگفت آقابروتوی اتاق پُرواندازه کن؛منکه اولین باربود کت وشلوارمیگرفتم ازخوشحالی درپوست خودم نمی گنجیدم رفتم توی اتاقک وکت شلواررا تنم کردم آمدم بیرون ازخوشحالی گفتم اندازه است خوبه؛آقاجانم که دیدکت شلوار بزرگه وآستینهایش یک۱۰سانتی ازدستام بیرون زده گفت باباجان یکم بزرگه؛حاجتقی یک اندازه کوچیکتربراش بیار؛سعیدهم ازراه رسیدوبه حاج تقی سلام کردوبه آقاجانم گفت شکرآورده بودن پشت درب مغازه چیدن؛آقای کردزاده یک دست کت شلوارچهارخانه طوسی آوردودادبمن وگفت این رابپوش؛آقاجانم به حاج تقی گفت منباید برم شِکرا رابگذارم داخل مغازه؛ به بچه هایکدست کت شلواروبلوز خوب بده؛به سعیدهم گفت بابا لباس گرفتیدبچه راببرخانه وزودبیامغازه بایدنقل ونبات بریزیم (اصطلاح درست کردن نبات ونقل هست)؛دست تنهاهستم سعیدگفت چشم وآقاجانم باحاج تقی خداحافظی کردورفت من رفتم داخل اتاق پُرو؛وکت شلوار راپوشیدم بیرونآمدم سعیدگفت بزرگته؛حاج تقی گفتنه آقا؛یکم بزرگترباشه بهتره؛ سعیدقبول کردوخودسعیدهم کت شلواری انتخاب کردهرکدام یک بلوزهم گرفتیم حاج آقاتقی کردزاده مردمهربان وخوشروئی است وقتی انتخاب کردم گفت مبارکه لباس دامادیه؛اخوی سعیدخنده ای کرد وباخداحافظی بطرف خانه حرکت کردیم من باخوشحالی وباسرعت لِی لِی کنان بطرف خانه میرفتم آخه اولین سالی بودکه کت وشلوار میگرفتم سعیدتوی راه هی میگفت آرام باش؛چه خبرته؛به دکان حسن آقاکه رسیدم محمدحسن آقادم مغازه بوداشاره ای به لباسم کردم وبهش فهماندم که لباس خریدم سعیدگفت بیابریم؛احمدبهشتی؛علی حسن آقا؛محمد مسطوری؛حسین ذوالفقاری؛خلیل؛فرهادشاطریان ومحمدخطیب زاده مسعودحاجعمو اونهم اسدالله نصیری؛چه خبره همه دم مسجدروبروی خانه آقا عزت الله خان ذوالفقاری کناردرخت دوقلوها؛درحال یارگیری برای مسابقه گل کوچیک بودن؛علی حسن آقابه سعیدگفت شمارامیگیرم یارماباشی؛سعیدگفت بایدبرم مغازه کمک آقاجانم ؛علی گفت حالایک دوتاگل بازی کنبعدش برو: سعیدگفت حالابرم خانه لباسهابگذارم وبمن گفت بیابریم واردخانه که شدیم پشت درطوقه دوچرخه رادیدم باخودم گفتمآخ جان طوقه؛به سعیدگفتم شما لباسهاراببربده مامان؛گفتچی شده؛گفتم هیچی سعیدکه تعجب کرده بودرفت داخل خانه ومن فوری طوقه
نام خداوند بخشنده مهربان داستانهای واقعی قصه های وحید (فصل دوم) مادرانه(۷) اینقسمت طوقه بازی وعیدنوروز(۳) مادرررجااانم سعیدتعجب کرده من لباسهایی راکه آنقدربه آنهاعلاقه داشتم دادم به او؛وباتعجب تمام گفت نمی دانم چه کاسه ای زیرنیم کاسه ات هست! لباسهاراگرفت ورفت؛وقتی سعیدواردحیاط دوم شدمن طوقه دوچرخه(به چرخ بدون لاستیک طوقه میگن)رابرداشتم وفوری زدم بیرون؛سعیداگه متوجه طوقه دوچرخه داخل حیاط میشدتعجب نمی کرد؛اخوی حمیدطوقه دوچرخه مان راتازه عوض کرده بودوطوقه کهنه راگذاشته بود پشت درب ورودی؛مابرای طوقه بازی بایدمیرفتیم توی بازارچه نواب یاخیابان ایستگاه دوچرخه سازیهای آقایان مشتهریاآقای مسعودیان طوقه کرایه میکردیم که همیشه مقدورنبودچونپولش نبودتازه اگرپولش بوداجازه اخوی هارانداشتیم اکثرابدونه اجازه بودویک کتک تنبیهی بدنبال داشت؛بیرون که رفتم محمدحسن آقاومهدی بنازاده که طوقه رادیدن بازی گل کوچیکرا ول کردن آمدن کنارمن وگفتن طوقه کجابوده گفتم برای خودمان است.برای بازی یک چوب کم داشتیم به مهدی گفتم طوقه رابچسب تابرم بالای درخت یک چوب خوب برای بازی بِکَنَم به محمدگفتم بیاپاکُلوبگیرمنبرمبالای درخت؛گفتباشه ورفت کِل دادبه درختودستاش راپنجه کرد؛من شانه های محمدرابادودست گرفتم ویک پام راگذاشت توی پنجه های دست محمدورفتم بالاوپاهایم را گذاشتم روی دوش محمدوتنه درخت راچسبیدم و شاخه درخت ون را گرفتمورفتم بالای درخت؛اوه اوه!!عجب شانس بدی من دارم! حاج عموسیدعلی اکبرازخانه بیرون آمدمحمدومهدی فرارکردن رفتن روی سکوی خانه حسین ذوالفقاری نشستن؛آخ آخ طوقه راکناردرخت گذاشتن؛درخت روبروی خانه حاج عمو! حاج عموشدیدامخالف شکستن شاخه درختان است واین راهمه بچه های محل میدانندبرای همین نگاه همه بچه هاکه گل کوچیک بازی میکردن به حاج عموومن شد. اوه هُومشکل دوتاشدسعیدهم ازخانه مابیرون آمدخوشبختانه سعیدازماجرای طوقه بیخبربود اماازنگاه وحرکت بچه های محل متوجه شدمن بالای درخت هستم ولی اوهم حساسیت حاج عمو رامیدانست برای همین هیج نگفت؛آمدجلوبه حاج عموسلام کردحاج عموگفت نمیدنم چراآب کمشده رفت جلوی جوی گُنگ آب رانگاه کنه؛باغچه حیاط حاج عموازجوی آب محله وازطریق گُنگ به باغچه حاج عموسیراب میشه؛معمولاهمه حیاطها که باغچه یاآب انبار شخصی دارند ی گنگ آب هم دارند؛مناینبالای درخت نفسم گرفته که یوقت حاجعمو من رانبینه بچههای محل که ازحاج عموحساب میبرند ازترس اینکه توپشان به حاج عمو نخوره بازی رامتوقف کرده اندحاج عمو رفتدم جوی آب زانوزد دولاشد دست کرددم گُنگ پارچه ای که جلوی گنگ گیرکرده بود رادرآورد وحسابی عصبانی شدچون فکر میکردشخصی عمدا این کار راکرده؛یکم بلندبلندبرعلیه شخص فرضی صحبت کردوبه سعیدگفت عموجان اینجاهستی مواظب باش کسی؛دوباره اذیت نکندسعیدگفت چَشم ورفت توی دالان خانه شان؛من یک نفس راحتی کشیدم؛سعیدتوی دالان نگاهی کردخیالش راحت شدکه حاج عمورفته داخل خانه؛آمدزیردرخت وبه بالای درخت نگاه کردوبمن گفت برای همین عجله داشتی؛بیاپائین؛منهم بدون اینکه شاخه ای بشکنم تنه درخت رابغل کردم وبطرف پایین سُر خوردم وآمدم پایین؛بازی بچه دوباره شروع شد؛این درخت یکی از تیردروازه های گل کوچیک است مهدی و محمدهم وقتی دیدن حاج عمورفته وسعیدهم ازعصبانیت خارجشده؛آمدن جلوگفتم!عجب رفیق های نامردی هستین شما؛به مهدی گفتم طوقه راشمابردارکه سعیدنفهمه برای منِ وبطرف مغازه حسنآقاحرکت کردیم سعیدرفته توی تیم علی حسن آقاوسرش گرم بازی شدمارفتیم دم دکان حسن آقا؛محمد یک تخته ازجعبه چوبی خالی کنارمغازه کَندُ و آمدتخته راازوسط نصف کردیم وشدچوب چرخاندن طوقه محمدگفت ببین خوبه؛نگاهی کردم وزدم به طوقه دیدم درست به اندازه وسط طوقه دوچرخه است گفتم خوبه امااول نوبت من باشه باهم میریم تافلکه اول برمیگردیم؛مهدی ومحمد قبول کردن من طوقه رایک چرخ به جلودادم وتخته را گذاشتم وسط طوقه دِبودو؛محمدو مهدی هم بدنبال من میدویدن؛نزدیک کوچه آبیار؛طوقه ازمن جلوافتادوپای من رفت داخل یک گودی وتخته طوقه ازدستم پرت شدوبادودست خوردم روی زمین ومهدی هم ازپشت افتاد روی من؛دستهای من پُرشده ازریزه سنگ وخونابه؛ازجابلندشدم وپام راازچاله درآوردم؛نگاه کردم توی کوچه آبیار؛حسن آبیارهمراه برادراش باصدای بلندمیخندید؛یک نگاه به چاله کردم تازه فهمیدم چی شده؛چاه مَکَن بَرکَسی اول خودت دوم کَسی! ازاون کارهاکه خودمان میکردیم برای اذیت وخندیدن توی زمین یک چاله گودمیکردیم داخلش آب گِل میریختیم ورویش راباچوبهای نازک ومقوا وخاک می پوشاندیم وهم شکل زمین میشدی جاقائم میشدیم رهگذران که پایشان می افتادتوی گودال؛گِلهامی پاشیدروی لباسشان ومامیزدیم زیرخنده؛الان این بلاسرخودمان آمددستهام راپاک کردم خواستیم بریم باحسن آبیاردعوا کنیم که نگاهم به پائین کوچه افتادو اوه اووه محمدطوقه!مهدی طوقه؟وقتی من خوردم زمین طوقه رفته بودجلوتر
بنام خداوندبخشنده مهربان داستانهای واقعی قصه های وحید (فصل دوم) مادرانه(۸) این قسمت شیرینی پزی عیدنوروز(۴) مادررِجااانم من دیدم طوقه که بعداززمین خوردن تادم خانه حاجآقا پرویزی رفته بودیکی ازبچه های زرجوبالا طوقه رابرداشته داره فرارمیکنه من فریادکردم محمدطوقه مهدی طوقه را بردن؛محمدحسن آقا دادزدو گفت وهوووهو حسن؛طوقه راکجامیبری؛دادزدن من ومحمد باعث شدحسن طوقه رابندازه وفرارکنه؛من دویدم طوقه رابرداشتم وبرگشتم که برم طرف مغازه حسن آقاخوردم به یک نفر!! سرم رابالا کردم نگاه کردم !اوه اوه..اخوی حمید؛بَلِه اخوی حمیدبود؛اصلاًامروز ازهمان دم صبح که بیرون آمدیم بدشانس بودیم و..؛اخوی حمیدگفت اینجاچه کارمیکنی؛برگشتم نگاه کردم محمدحسنآقا ومهدی بنازاده نبودن؛متوجه شدم اونها اخوی حمیدرادیده بودن و توی کوچه آبیارقایم شده بودن؛منهم تنهاشدم ناچاراگفتم داشتم طوقه بازی میکردم؛اویک نگاهی بمن ولباسهام کردو یک نگاه به طوقه وگفت چرا لباسات گِلیهِ؛چراسرزانوهات پاره شد! نگاه به شلوارم کردم دیدم راست میگه ؛معلوم شدوقتی پام رفته بودتوی تَلِه گودال؛زانوهام خورد بزمین پاره شده ومن متوجه نشده بودم؛داستان افتادن توی گودال راتعریف کردم اخوی حمیدگفت تو دُرُست بشونیستی که نیستی؛طوقه رابرداروبروخانه؛تُندباش دیگه!!منهم دریک چشمبهم زدن طوقه را برداشتم انداختم جلومو دِ بُدُ بطرف خانه؛ازترس وخوشحالی به پشت سرو اطرافم هیج نگاهی نکردم؛دم دَرِخانمان که رسیدم یک نفسی تازه کردم و ازاینکه یک طوقه بازی حسابی کردم خوشحال هستم به پائین کوچه نگاه کردم از اخوی حمیدخبری نبود.رفتمداخل خانه طوقه را گذاشتم توی انباری؛چه خبره ؛شلوغه شلوغهِ همه خانمهای فامیل جمع بودن وطبق روال هرسال دم عیدنوروزدرحال درست کردن شیرینی خانگی برای عیدهستن؛چون مادر دردرست کردن شیرینی خانگی خصوصا قطاب و باقلوا استاداست معمولا همسایه هاوفامیلها خانه ماجمع میشن و ی دوروزی شیرینی درست میکنند،مادر که آمده بودتوی انبارآردنخودچی ببره وقتی وضعیت من رادیدناراحت شدو گفت منازدست توآرام وقرار ندارم بازچه کارکردی؛چراشلوارت پاره شده؛رفتم بگم من مقصرنیستم که نگذاشت به حرفم ادامه بدم وگفت بیابرو توی صندوقخانه لباسهات راعوض کن وبروازمغازه حسن آقا۲۰دانه تخم مرغ بگیربرای شیرینی کم داریم گفتم باشه؛من رفتم توی صندوقخانه ازتوی صندوق چوبی شلوار بردارم و مادر رفت داخل اتاق ؛من شلوار پاره راعوض کردم خواستم برم بیرون چشمم به صندوق نونافتاد هوس نان کردم فوری چهارپایه را گذاشتم زیرپاهام تاقدم به نون های داخل صندوق برسه و تاکمردولاشدم یک نان درسته بزرگ برداشتم وازچهارپایه پایین آمدم میخواستم برم بیرون چشمم به درب باز قوطی روغن قو افتاد ؛روی قوطی نوشته شده بود با مصرف روغن زرد قو سکه طلا جایزه بگیرید؛تازه از قوطی برای درست کردن شیرینی تازه روغن برداشته بودن؛درب روغن را نبسته بودن؛نون هم چوتازه خمیر داشتیم هنوز زیاد خشک نشده بود؛از درز درب چوبی صندوقخانه توی حیاط و دم دَرِ اطاق رانگاهی کردم؛کسی نبودیک قاشق برداشتم وپُرروغن کردم وسریع رفتم دم درحیاط توی کوچه؛مهدی واحمدبهشتی وبچه های محل که تازه بازی گُل کوچیکشان تمام شده بودآمدن جلونان راچندتیکه کردم ودادم به بچه هاروی هرتیکه نان هم یکمقدارروغن مالیدم وشروع کردیم به خوردن به هرکدام مادولقمه ای رسید؛نان تازه وروغن نباتی تازه!چه کیفی داره؛حسابی خوشمزه است؛درحال خوردن نان بودیم که خانم سرپاسبان شیریان همسایه روبروی ماازدرب خانه شانبیرون آمدفکرکردم بامن کارداره؛نزدیک که شدگفت آقاوحیدمامان خانه است گفتم بله دارن شیرینی عیددرست میکنن خانمشیریان مثل سرپاسبان شیریان آدم مهربان وخوشروئیهِ خانه سرپاسبان گاهی مراسم روضه برگزار میشه ومن بهمراه آقاجانم ومادربه این مراسم میریم ظاهراچیزی زیرچادردست خانم شیریان بوداحتمالاوسایل شیرینی بودومیخواست مثل بقیه همسایه هاقطاب یاباقلوادرست کنه؛رفتم جلودرب حیاط رابازکردم که راحتتر بره داخل خانه؛خانم سرپاسبان گفت دستت دردنکنه خداخیرت بده عاقبت بخیرباشی؛ورفت داخل خانه؛اوه اوه یادم رفت مادرگفته بودازمغازه حسنآقا تخم مرغ بخرم به مهدی گفتم بریم بریم دکان حسن وباهم رفتیمطرف مغازه حسنآقا؛توی دکان فقط محمدبودگفتم آقاکجاست گفت رفته بازارقندوشکربگیره؛گفتم ۲۰تاتخم مرغ بده توی دفتربنویس؛به محمد گفتمبی معرفت تااخوی حمیدرا دیدی قایم شدی؛گفت هان!واقعا میخواستی وایستمَ تامن راببینه؛اگه مرامیدیدچه کمکی به تومیکرد. اگه تورامیدیدباورش میشدما داشتیم طوقه بازی میکردیم،ببین بیامسابقه نوشابه خوردن بدیم؛مهدی گفت مگه عجله نداشتی؛بیابروبرگردبازی کنیم؛گفتم نه یکباربازی کنیم محمدگفت باشه؛محمدگفت من بایک نفس نوشابه را۵ثانیه میخورم من گفتم نمیتوانی؛محمدگفت سرپول دوتانوشابه گفتم باشه؛ازداخل یخچال یک کوکابرداشت ودریک چشم بهم زدن نوشابه را۵ثانیه
داستانهای واقعی(فصل جدید) مادرانه(۹) این قسمت حساب دفتری وعیدنوروز(۵) بنام خداوندبخشنده مهربان مادرررجااانم محمدکه مسابقه نوشابه خوریِ یکنفس در۶ثانیه رابرده بودگفتم شرط یک نوشابه دیگه؛محمدگفتباشه ایندفعه یک نوشابه شوئپس پرتغالی راازتوی یخچال برداشت وپشت به درب مغازه ورودی روبمن ایستادودرب شیشه رابازکردونوشابه رابالابردو شروع کرد یکنفس نوشابه رابخوره توی همین فاصله حسن آقاچرخش رابرخلاف همیشه که کناردیوارخانه آقای بهشتی میگذاشت و قتی می آمددیده میشد ایندفعه چرخش راکناردیوارسمت خانه خلیل امیرخلیلی گذاشته وواردمغازه شدمن که ازابُهت حسن آقاودیدن صحنه نوشابه خوردن محمدتوسط حسنآقا نفسم درنمی آمدبه حسن آقاکه پشت سرمحمدبودخیره شدم؛محمدغافل ازپشت سرش؛نوشابه رادر۵ثانیه یکنفس سرکشیدوگفت دومی راهم منبُردم؛محمدازسکوت من تعجب کردمنهم گفتم سسلام ححسنآققا محمدباورش نشدوهمینطور که برمیگشت گفتبایدپول هردووو که حسن آقارادید؛ حسن آقاگفت باریکلا؛احسنت؛مرحبا محمدازترس قفل کرده بودو من بالرزش ولکنت زبان گفتم آمدم۲۰تا تخم مرغ بگیرم وادامه دادم برای شیرینی میخواهیم حسن آقاکه بمن ومحمد نگاه میکردبا لحن خاصی گفت این نوشابه هارا همبحساب آقاجانت بزنم؛من حسابی از این حرف حسن آقا ترسیدم گفتم نه نه بحساب خودم حسن آقاباتعجب گفت حساب خودت!! مگه خودت هم حساب داری!! ای وای یِ چی شد!!محمدرنگش پریدمنهم که دسته گل به آب داده بودم رنگم زردشدآخه محمدوعلی حسن آقا بدون اجازه پدربادوستان خودشان حساب مخفی دفتری داشتن؛الان دفتر حساب محمدلو میرفتو ... حسن آقاروبه محمدگفت خُب آقا!برو دفتروحساب آقاوحیدرابیار ببینم؛محمدحسابی ترسیده و شُوک زده شده؛حسنآقابالحن مخصوصی دوباره رو به محمدگفت آقا!باشما هستم! بروحساب وکتاب آقاوحیدرابیار؛ محمدناچاراازدریچه کناریخچال رفت داخل زیرزمین ودفترحساب راکه اونجا مخفی میکردبیرونآورد دادبه حسنآقا؛؛حسن آقاکه تعجب کرده بوددفترراورق میزدومرتب میگفت بَه بَه و...البته فقط خودمحمد میتوانست نوشته هارابخواندوبگه کی چه مبلغی بدهکاراست؛چون بارمز نوشته بودمن که درسکوت مطلق بودم بودم و به حسابم فکرمیکردم حسن آقابه محمدگفت خوب حساب آقاوحید کدام هست؟چقدر بدهکاره؟محمددفترراگرفت چندتا ورق زدوگفت ۱۱تومان و۵ریال و دهشائی؛این مبلغ خیلی زیاده؛حسن آقاگفت منبایدبه حمیدآقا بگم گفتم نَه نَه من خودم تادوسه روزدیگه میارم!حسن آقاباتعجب گفت تادوسه روزدیگه اینهمه پول رااز کجامیاری؟ گفتم یکم دارم بقیه اش راهم عیدی میگیرم میاورم؛حسن آقاباشه گفت تایکهفته بیاری؛ازترسم گفتم باشه؛شمابه اخوی حمیدچیزی نگیدمن میارم؟ حسنآقاهمینطورکه تخم مرغها راتوی پاکت کاغذیِ کاهی میگذاشت گفت۱۷_۱۸_۱۹وبیست تا؛بیابگیرببر.من گفتم چشم پاکت روگرفتم وباسرعت ازمغازه خارجشدم وبطرف خانه رفتم. محمدماندو بایک دفترحساب رفیقاوسوال های حسن آقا!؟؟ همینطور که باسرعت بطرف خانه میرفتم دم مسجدروبروی خانه حسین ذوالفقاری که رسیدم بچه ها جمع بودن؛مهدی بنازاده هم اونجا بودگفت چی شده؛جریان راتعریف کردم مهدی هم بلندگفت چه شود؛قضیه رابلندتعریف کرد؛همه بچه ها شوکه شدن؛و میدانستن یک هفته ای نبایدباحسن آقاروبروشوندچون همه ی حساب مخفی داشتن؛که حالا برملا شده بود.من به مهدی گفتم بایدبرم خانه این تخم مرغهارابدم برای شیرینی میخوان؛ وهمینطورکه فکرمیکردم اگه اخوی حمید یاسعیدمتوجه شوندچی میشودواردخانه شدم زن مشد عباس داشت میامدبیرون گفت ؛بچه جان کجارفته بودی؛چرااینقدرمعطل کردی؛داشتم میامدم دنبالت؛پاکت رابده به من ؛ ازخداخواسته تخم مرغها رادادمبه زن مشدعباس وخودم ازخانه خارج شدم رفتمدممسجد پیش بچه ها؛گل کوچیک روبرابود.خلیل امیرخلیلی بایک مشت سرتسبی (سرنوشابه)ازطرف خانه می آمد؛محمدقربانی گفت آخ جان؛خلیل آمد امروزبایدسرتبسی هاش را ببرم؛چندقدم بمامانده بودمحمد قربانی بلندگفت حریف میخوام؛رضامنصوری هم آمدگفت منهم هستم؛من دیدم حریف های خوبی هستن؛دست خلیل ومحمدورضا منصوری هم سرپپسی زیادی است خلیل گفت سرنوشابه اُسوُدارم ده تاحساب میشه؛محمدقربانی گفت منشوئپس دارم اینهم ده تاحساب میشه اینهاداشتن صحبت میکردن؛من رفتم داخلحیات اطراف راخوب نگاه کردم کسی نباشه ازتوی چاله زیردرخت انار پلاستیک سرپپسی هام راکه زیرخاک کرده بودم درآورم ازترس اخوی هاسرپپسی هام راتوی پلاستیک میکنم ودرحیاط اول توی چاله بُته یارُم مَسی(نوعی سیب زمینی که بیشتربرای درست کردن ترشی استفاده میشود)زیر خاک میکنم؛یواش پلاستیک رادرآوردم وتوی بیرجامه ام قایم کردموُ کِش شَلوارم رایک پیچ دادم وبلوزمرا انداختم روی شلوارم دستام رابهم زدم وبابیرجامه ام پاک کردم آمدم پیش بچه ها؛گفتم منم بازی؛ ضمنامن سرتپسی سوپر کُولادارم وهرکدام۲۰تاحساب میشه همه یک نگاه تعجبی بمن کردن؛چون نوشابه سوپرکولاتازه تولید شدوچندروزی بیشترنیست توی تلویزیون
بنام خداوند بخشنده مهربان داستانهای واقعی قصه های وحید (فصل دوم) مادرانه(۶) این قسمت:لباس وعید نوروز(۲) مادررجااانم حاج آقامیرحیمی کمی که بطرف میدان رفت برگشت گفت خیلی وقته آقا راندیدم مجددابطرف مغازه حسن آقا نگاه کرد دیدآقاجانم داره میادگفت بَه بَه خیلی وقته آقاراندیدم آقاجانم ازخانه میرافضل ردشده بودوبه خانه آقای کیان رسیده بود؛یکم صبرکردآقاجانم رسیدباهم احوالپرسی گرم وگیری کردندوباهم یواش یواش بطرف فلکه حرکت کردیم آقاجانممثل همیشه شوخیهای خاصش را میکردوپیرمردهم باخوش روئی جواب میداددم خانه باباجانم سه راهی کوچه یزدانی رسیدیم مابایدازکوچهیزدانی میرفتیم وحاجآقای میررحیمی بطرف میدان میرفت؛باهم خداحافظی کردیم ومااز کوچه یزدانی بطرف مغازه آقای کردزاده حرکت کردیم همینطورکه میرفتیم هرکی آقاجانم رامیدیدسلام و احوالپرسی میکردنزدیک خانه آقای شاهمرتضی درویش محمودرادیدیم که با عبای مخصوص وعصای مخصوص مدح علی(ع) رامیخواندعلی مولا؛علی سرور؛علی اول؛علی آخر؛علی ای جان جانان و...درویش محمودآقاجانم راکه دیدگفت سلام آقااولادپیغمبر؛وباآقاجانم حوالپرسی کرد آقاجانم هم رفت جلونزدیک درویش محمودوضمن احوالپرسی ازجیبش چیزی درآوردوبه اودادکه من متوجه نشدم چی بودبعدش بااوخداحافظی کردیم به راه ادامه دادیم نرسیده به کارخانه قندحاج آقاقربانیان رادیدیم حاجآقا قربانیان درچهارده چندین باغ زردآلوداره وتابستانها آقاجانم زردآلوی باغهای اورابرای کالفرنی کردت اجاره میکندمابعدازباغهای دامغان خانوادگی باکارگران شهری(که اغلب دانش آموزان هستند)به چهارده میرویم وباکمک کارگران محلی زردآلوهای باغ راکالفرنی(برگه)میکنیم بعدازخوش وبش ازحاجآقاقربانیان خداحافظی کردیم جلوتر که رفتیم آقاجانم گفت بابااینجا به ایستید ورفت داخل کارخانه قندحاجآقای حسنی (کارگاهی درضلع شرقی بانک ملی بعدازکوچه سرخندق که آقای حسنی درآنجاشکررابه قندکله تبدیل میکند)بعدازمدتی بیرون آمدبه سعیدگفت بابابروبه مش محمدباربربگوبیاد ۵کیسه کله قند ببره مغازه تامابریملباس بخریم بریم؛سعیدگفت چشب ورفت من بهمراهآقاجانم رفتیم داخل مغازه کت شلوارفروشی آقاتقی کردزاده؛طبق معمول آقاجانم چندشوخی ومزاح با حاج تقی کردوگفت یک کت شلوارقشنگ برای آقاوحیدمابیار؛منهم سلام کردم آقای کردزاده گفت ای به چشم حاجآقا؛ماشاالله آقاوحید براخودش مردی شده؛مغازه شلوغ بودشاگردحاج آقارفت یک استکان چای توی پیش دستی برنجی گذاشت وباچندتاقندبرای آقاجانم آورد حاج آقا کردزاده نگاه کردو گفت برای آقازاده همبیار؛همه داشتن لباس هایشان راپُرو (اندازه)میکردن؛یک دست کت وشلوارقهوه ای رنگبمن دادوگفت آقابروتوی اتاق پُرواندازه کن؛منکه اولین باربود کت وشلوارمیگرفتم ازخوشحالی درپوست خودم نمی گنجیدم رفتم توی اتاقک وکت شلواررا تنم کردم آمدم بیرون ازخوشحالی گفتم اندازه است خوبه؛آقاجانم که دیدکت شلوار بزرگه وآستینهایش یک۱۰سانتی ازدستام بیرون زده گفت باباجان یکم بزرگه؛حاجتقی یک اندازه کوچیکتربراش بیار؛سعیدهم ازراه رسیدوبه حاج تقی سلام کردوبه آقاجانم گفت شکرآورده بودن پشت درب مغازه چیدن؛آقای کردزاده یک دست کت شلوارچهارخانه طوسی آوردودادبمن وگفت این رابپوش؛آقاجانم به حاج تقی گفت منباید برم شِکرا رابگذارم داخل مغازه؛ به بچه هایکدست کت شلواروبلوز خوب بده؛به سعیدهم گفت بابا لباس گرفتیدبچه راببرخانه وزودبیامغازه بایدنقل ونبات بریزیم (اصطلاح درست کردن نبات ونقل هست)؛دست تنهاهستم سعیدگفت چشم وآقاجانم باحاج تقی خداحافظی کردورفت من رفتم داخل اتاق پُرو؛وکت شلوار راپوشیدم بیرونآمدم سعیدگفت بزرگته؛حاج تقی گفتنه آقا؛یکم بزرگترباشه بهتره؛ سعیدقبول کردوخودسعیدهم کت شلواری انتخاب کردهرکدام یک بلوزهم گرفتیم حاج آقاتقی کردزاده مردمهربان وخوشروئی است وقتی انتخاب کردم گفت مبارکه لباس دامادیه؛اخوی سعیدخنده ای کرد وباخداحافظی بطرف خانه حرکت کردیم من باخوشحالی وباسرعت لِی لِی کنان بطرف خانه میرفتم آخه اولین سالی بودکه کت وشلوار میگرفتم سعیدتوی راه هی میگفت آرام باش؛چه خبرته؛به دکان حسن آقاکه رسیدم محمدحسن آقادم مغازه بوداشاره ای به لباسم کردم وبهش فهماندم که لباس خریدم سعیدگفت بیابریم؛احمدبهشتی؛علی حسن آقا؛محمد مسطوری؛حسین ذوالفقاری؛خلیل؛فرهادشاطریان ومحمدخطیب زاده مسعودحاجعمو اونهم اسدالله نصیری؛چه خبره همه دم مسجدروبروی خانه آقا عزت الله خان ذوالفقاری کناردرخت دوقلوها؛درحال یارگیری برای مسابقه گل کوچیک بودن؛علی حسن آقابه سعیدگفت شمارامیگیرم یارماباشی؛سعیدگفت بایدبرم مغازه کمک آقاجانم ؛علی گفت حالایک دوتاگل بازی کنبعدش برو: سعیدگفت حالابرم خانه لباسهابگذارم وبمن گفت بیابریم واردخانه که شدیم پشت درطوقه دوچرخه رادیدم باخودم گفتمآخ جان طوقه؛به سعیدگفتم شما لباسهاراببربده مامان؛گفتچی شده؛گفتم هیچی سعیدکه تعجب کرده بودرفت داخل خانه ومن فوری طوقه
نام خداوند بخشنده مهربان داستانهای واقعی قصه های وحید (فصل دوم) مادرانه(۷) اینقسمت طوقه بازی وعیدنوروز(۳) مادرررجااانم سعیدتعجب کرده من لباسهایی راکه آنقدربه آنهاعلاقه داشتم دادم به او؛وباتعجب تمام گفت نمی دانم چه کاسه ای زیرنیم کاسه ات هست! لباسهاراگرفت ورفت؛وقتی سعیدواردحیاط دوم شدمن طوقه دوچرخه(به چرخ بدون لاستیک طوقه میگن)رابرداشتم وفوری زدم بیرون؛سعیداگه متوجه طوقه دوچرخه داخل حیاط میشدتعجب نمی کرد؛اخوی حمیدطوقه دوچرخه مان راتازه عوض کرده بودوطوقه کهنه راگذاشته بود پشت درب ورودی؛مابرای طوقه بازی بایدمیرفتیم توی بازارچه نواب یاخیابان ایستگاه دوچرخه سازیهای آقایان مشتهریاآقای مسعودیان طوقه کرایه میکردیم که همیشه مقدورنبودچونپولش نبودتازه اگرپولش بوداجازه اخوی هارانداشتیم اکثرابدونه اجازه بودویک کتک تنبیهی بدنبال داشت؛بیرون که رفتم محمدحسن آقاومهدی بنازاده که طوقه رادیدن بازی گل کوچیکرا ول کردن آمدن کنارمن وگفتن طوقه کجابوده گفتم برای خودمان است.برای بازی یک چوب کم داشتیم به مهدی گفتم طوقه رابچسب تابرم بالای درخت یک چوب خوب برای بازی بِکَنَم به محمدگفتم بیاپاکُلوبگیرمنبرمبالای درخت؛گفتباشه ورفت کِل دادبه درختودستاش راپنجه کرد؛من شانه های محمدرابادودست گرفتم ویک پام راگذاشت توی پنجه های دست محمدورفتم بالاوپاهایم را گذاشتم روی دوش محمدوتنه درخت راچسبیدم و شاخه درخت ون را گرفتمورفتم بالای درخت؛اوه اوه!!عجب شانس بدی من دارم! حاج عموسیدعلی اکبرازخانه بیرون آمدمحمدومهدی فرارکردن رفتن روی سکوی خانه حسین ذوالفقاری نشستن؛آخ آخ طوقه راکناردرخت گذاشتن؛درخت روبروی خانه حاج عمو! حاج عموشدیدامخالف شکستن شاخه درختان است واین راهمه بچه های محل میدانندبرای همین نگاه همه بچه هاکه گل کوچیک بازی میکردن به حاج عموومن شد. اوه هُومشکل دوتاشدسعیدهم ازخانه مابیرون آمدخوشبختانه سعیدازماجرای طوقه بیخبربود اماازنگاه وحرکت بچه های محل متوجه شدمن بالای درخت هستم ولی اوهم حساسیت حاج عمو رامیدانست برای همین هیج نگفت؛آمدجلوبه حاج عموسلام کردحاج عموگفت نمیدنم چراآب کمشده رفت جلوی جوی گُنگ آب رانگاه کنه؛باغچه حیاط حاج عموازجوی آب محله وازطریق گُنگ به باغچه حاج عموسیراب میشه؛معمولاهمه حیاطها که باغچه یاآب انبار شخصی دارند ی گنگ آب هم دارند؛مناینبالای درخت نفسم گرفته که یوقت حاجعمو من رانبینه بچههای محل که ازحاج عموحساب میبرند ازترس اینکه توپشان به حاج عمو نخوره بازی رامتوقف کرده اندحاج عمو رفتدم جوی آب زانوزد دولاشد دست کرددم گُنگ پارچه ای که جلوی گنگ گیرکرده بود رادرآورد وحسابی عصبانی شدچون فکر میکردشخصی عمدا این کار راکرده؛یکم بلندبلندبرعلیه شخص فرضی صحبت کردوبه سعیدگفت عموجان اینجاهستی مواظب باش کسی؛دوباره اذیت نکندسعیدگفت چَشم ورفت توی دالان خانه شان؛من یک نفس راحتی کشیدم؛سعیدتوی دالان نگاهی کردخیالش راحت شدکه حاج عمورفته داخل خانه؛آمدزیردرخت وبه بالای درخت نگاه کردوبمن گفت برای همین عجله داشتی؛بیاپائین؛منهم بدون اینکه شاخه ای بشکنم تنه درخت رابغل کردم وبطرف پایین سُر خوردم وآمدم پایین؛بازی بچه دوباره شروع شد؛این درخت یکی از تیردروازه های گل کوچیک است مهدی و محمدهم وقتی دیدن حاج عمورفته وسعیدهم ازعصبانیت خارجشده؛آمدن جلوگفتم!عجب رفیق های نامردی هستین شما؛به مهدی گفتم طوقه راشمابردارکه سعیدنفهمه برای منِ وبطرف مغازه حسنآقاحرکت کردیم سعیدرفته توی تیم علی حسن آقاوسرش گرم بازی شدمارفتیم دم دکان حسن آقا؛محمد یک تخته ازجعبه چوبی خالی کنارمغازه کَندُ و آمدتخته راازوسط نصف کردیم وشدچوب چرخاندن طوقه محمدگفت ببین خوبه؛نگاهی کردم وزدم به طوقه دیدم درست به اندازه وسط طوقه دوچرخه است گفتم خوبه امااول نوبت من باشه باهم میریم تافلکه اول برمیگردیم؛مهدی ومحمد قبول کردن من طوقه رایک چرخ به جلودادم وتخته را گذاشتم وسط طوقه دِبودو؛محمدو مهدی هم بدنبال من میدویدن؛نزدیک کوچه آبیار؛طوقه ازمن جلوافتادوپای من رفت داخل یک گودی وتخته طوقه ازدستم پرت شدوبادودست خوردم روی زمین ومهدی هم ازپشت افتاد روی من؛دستهای من پُرشده ازریزه سنگ وخونابه؛ازجابلندشدم وپام راازچاله درآوردم؛نگاه کردم توی کوچه آبیار؛حسن آبیارهمراه برادراش باصدای بلندمیخندید؛یک نگاه به چاله کردم تازه فهمیدم چی شده؛چاه مَکَن بَرکَسی اول خودت دوم کَسی! ازاون کارهاکه خودمان میکردیم برای اذیت وخندیدن توی زمین یک چاله گودمیکردیم داخلش آب گِل میریختیم ورویش راباچوبهای نازک ومقوا وخاک می پوشاندیم وهم شکل زمین میشدی جاقائم میشدیم رهگذران که پایشان می افتادتوی گودال؛گِلهامی پاشیدروی لباسشان ومامیزدیم زیرخنده؛الان این بلاسرخودمان آمددستهام راپاک کردم خواستیم بریم باحسن آبیاردعوا کنیم که نگاهم به پائین کوچه افتادو اوه اووه محمدطوقه!مهدی طوقه؟وقتی من خوردم زمین طوقه رفته بودجلوتر
بنام خداوندبخشنده مهربان داستانهای واقعی قصه های وحید (فصل دوم) مادرانه(۸) این قسمت شیرینی پزی عیدنوروز(۴) مادررِجااانم من دیدم طوقه که بعداززمین خوردن تادم خانه حاجآقا پرویزی رفته بودیکی ازبچه های زرجوبالا طوقه رابرداشته داره فرارمیکنه من فریادکردم محمدطوقه مهدی طوقه را بردن؛محمدحسن آقا دادزدو گفت وهوووهو حسن؛طوقه راکجامیبری؛دادزدن من ومحمد باعث شدحسن طوقه رابندازه وفرارکنه؛من دویدم طوقه رابرداشتم وبرگشتم که برم طرف مغازه حسن آقاخوردم به یک نفر!! سرم رابالا کردم نگاه کردم !اوه اوه..اخوی حمید؛بَلِه اخوی حمیدبود؛اصلاًامروز ازهمان دم صبح که بیرون آمدیم بدشانس بودیم و..؛اخوی حمیدگفت اینجاچه کارمیکنی؛برگشتم نگاه کردم محمدحسنآقا ومهدی بنازاده نبودن؛متوجه شدم اونها اخوی حمیدرادیده بودن و توی کوچه آبیارقایم شده بودن؛منهم تنهاشدم ناچاراگفتم داشتم طوقه بازی میکردم؛اویک نگاهی بمن ولباسهام کردو یک نگاه به طوقه وگفت چرا لباسات گِلیهِ؛چراسرزانوهات پاره شد! نگاه به شلوارم کردم دیدم راست میگه ؛معلوم شدوقتی پام رفته بودتوی تَلِه گودال؛زانوهام خورد بزمین پاره شده ومن متوجه نشده بودم؛داستان افتادن توی گودال راتعریف کردم اخوی حمیدگفت تو دُرُست بشونیستی که نیستی؛طوقه رابرداروبروخانه؛تُندباش دیگه!!منهم دریک چشمبهم زدن طوقه را برداشتم انداختم جلومو دِ بُدُ بطرف خانه؛ازترس وخوشحالی به پشت سرو اطرافم هیج نگاهی نکردم؛دم دَرِخانمان که رسیدم یک نفسی تازه کردم و ازاینکه یک طوقه بازی حسابی کردم خوشحال هستم به پائین کوچه نگاه کردم از اخوی حمیدخبری نبود.رفتمداخل خانه طوقه را گذاشتم توی انباری؛چه خبره ؛شلوغه شلوغهِ همه خانمهای فامیل جمع بودن وطبق روال هرسال دم عیدنوروزدرحال درست کردن شیرینی خانگی برای عیدهستن؛چون مادر دردرست کردن شیرینی خانگی خصوصا قطاب و باقلوا استاداست معمولا همسایه هاوفامیلها خانه ماجمع میشن و ی دوروزی شیرینی درست میکنند،مادر که آمده بودتوی انبارآردنخودچی ببره وقتی وضعیت من رادیدناراحت شدو گفت منازدست توآرام وقرار ندارم بازچه کارکردی؛چراشلوارت پاره شده؛رفتم بگم من مقصرنیستم که نگذاشت به حرفم ادامه بدم وگفت بیابرو توی صندوقخانه لباسهات راعوض کن وبروازمغازه حسن آقا۲۰دانه تخم مرغ بگیربرای شیرینی کم داریم گفتم باشه؛من رفتم توی صندوقخانه ازتوی صندوق چوبی شلوار بردارم و مادر رفت داخل اتاق ؛من شلوار پاره راعوض کردم خواستم برم بیرون چشمم به صندوق نونافتاد هوس نان کردم فوری چهارپایه را گذاشتم زیرپاهام تاقدم به نون های داخل صندوق برسه و تاکمردولاشدم یک نان درسته بزرگ برداشتم وازچهارپایه پایین آمدم میخواستم برم بیرون چشمم به درب باز قوطی روغن قو افتاد ؛روی قوطی نوشته شده بود با مصرف روغن زرد قو سکه طلا جایزه بگیرید؛تازه از قوطی برای درست کردن شیرینی تازه روغن برداشته بودن؛درب روغن را نبسته بودن؛نون هم چوتازه خمیر داشتیم هنوز زیاد خشک نشده بود؛از درز درب چوبی صندوقخانه توی حیاط و دم دَرِ اطاق رانگاهی کردم؛کسی نبودیک قاشق برداشتم وپُرروغن کردم وسریع رفتم دم درحیاط توی کوچه؛مهدی واحمدبهشتی وبچه های محل که تازه بازی گُل کوچیکشان تمام شده بودآمدن جلونان راچندتیکه کردم ودادم به بچه هاروی هرتیکه نان هم یکمقدارروغن مالیدم وشروع کردیم به خوردن به هرکدام مادولقمه ای رسید؛نان تازه وروغن نباتی تازه!چه کیفی داره؛حسابی خوشمزه است؛درحال خوردن نان بودیم که خانم سرپاسبان شیریان همسایه روبروی ماازدرب خانه شانبیرون آمدفکرکردم بامن کارداره؛نزدیک که شدگفت آقاوحیدمامان خانه است گفتم بله دارن شیرینی عیددرست میکنن خانمشیریان مثل سرپاسبان شیریان آدم مهربان وخوشروئیهِ خانه سرپاسبان گاهی مراسم روضه برگزار میشه ومن بهمراه آقاجانم ومادربه این مراسم میریم ظاهراچیزی زیرچادردست خانم شیریان بوداحتمالاوسایل شیرینی بودومیخواست مثل بقیه همسایه هاقطاب یاباقلوادرست کنه؛رفتم جلودرب حیاط رابازکردم که راحتتر بره داخل خانه؛خانم سرپاسبان گفت دستت دردنکنه خداخیرت بده عاقبت بخیرباشی؛ورفت داخل خانه؛اوه اوه یادم رفت مادرگفته بودازمغازه حسنآقا تخم مرغ بخرم به مهدی گفتم بریم بریم دکان حسن وباهم رفتیمطرف مغازه حسنآقا؛توی دکان فقط محمدبودگفتم آقاکجاست گفت رفته بازارقندوشکربگیره؛گفتم ۲۰تاتخم مرغ بده توی دفتربنویس؛به محمد گفتمبی معرفت تااخوی حمیدرا دیدی قایم شدی؛گفت هان!واقعا میخواستی وایستمَ تامن راببینه؛اگه مرامیدیدچه کمکی به تومیکرد. اگه تورامیدیدباورش میشدما داشتیم طوقه بازی میکردیم،ببین بیامسابقه نوشابه خوردن بدیم؛مهدی گفت مگه عجله نداشتی؛بیابروبرگردبازی کنیم؛گفتم نه یکباربازی کنیم محمدگفت باشه؛محمدگفت من بایک نفس نوشابه را۵ثانیه میخورم من گفتم نمیتوانی؛محمدگفت سرپول دوتانوشابه گفتم باشه؛ازداخل یخچال یک کوکابرداشت ودریک چشم بهم زدن نوشابه را۵ثانیه
داستانهای واقعی(فصل جدید) مادرانه(۹) این قسمت حساب دفتری وعیدنوروز(۵) بنام خداوندبخشنده مهربان مادرررجااانم محمدکه مسابقه نوشابه خوریِ یکنفس در۶ثانیه رابرده بودگفتم شرط یک نوشابه دیگه؛محمدگفتباشه ایندفعه یک نوشابه شوئپس پرتغالی راازتوی یخچال برداشت وپشت به درب مغازه ورودی روبمن ایستادودرب شیشه رابازکردونوشابه رابالابردو شروع کرد یکنفس نوشابه رابخوره توی همین فاصله حسن آقاچرخش رابرخلاف همیشه که کناردیوارخانه آقای بهشتی میگذاشت و قتی می آمددیده میشد ایندفعه چرخش راکناردیوارسمت خانه خلیل امیرخلیلی گذاشته وواردمغازه شدمن که ازابُهت حسن آقاودیدن صحنه نوشابه خوردن محمدتوسط حسنآقا نفسم درنمی آمدبه حسن آقاکه پشت سرمحمدبودخیره شدم؛محمدغافل ازپشت سرش؛نوشابه رادر۵ثانیه یکنفس سرکشیدوگفت دومی راهم منبُردم؛محمدازسکوت من تعجب کردمنهم گفتم سسلام ححسنآققا محمدباورش نشدوهمینطور که برمیگشت گفتبایدپول هردووو که حسن آقارادید؛ حسن آقاگفت باریکلا؛احسنت؛مرحبا محمدازترس قفل کرده بودو من بالرزش ولکنت زبان گفتم آمدم۲۰تا تخم مرغ بگیرم وادامه دادم برای شیرینی میخواهیم حسن آقاکه بمن ومحمد نگاه میکردبا لحن خاصی گفت این نوشابه هارا همبحساب آقاجانت بزنم؛من حسابی از این حرف حسن آقا ترسیدم گفتم نه نه بحساب خودم حسن آقاباتعجب گفت حساب خودت!! مگه خودت هم حساب داری!! ای وای یِ چی شد!!محمدرنگش پریدمنهم که دسته گل به آب داده بودم رنگم زردشدآخه محمدوعلی حسن آقا بدون اجازه پدربادوستان خودشان حساب مخفی دفتری داشتن؛الان دفتر حساب محمدلو میرفتو ... حسن آقاروبه محمدگفت خُب آقا!برو دفتروحساب آقاوحیدرابیار ببینم؛محمدحسابی ترسیده و شُوک زده شده؛حسنآقابالحن مخصوصی دوباره رو به محمدگفت آقا!باشما هستم! بروحساب وکتاب آقاوحیدرابیار؛ محمدناچاراازدریچه کناریخچال رفت داخل زیرزمین ودفترحساب راکه اونجا مخفی میکردبیرونآورد دادبه حسنآقا؛؛حسن آقاکه تعجب کرده بوددفترراورق میزدومرتب میگفت بَه بَه و...البته فقط خودمحمد میتوانست نوشته هارابخواندوبگه کی چه مبلغی بدهکاراست؛چون بارمز نوشته بودمن که درسکوت مطلق بودم بودم و به حسابم فکرمیکردم حسن آقابه محمدگفت خوب حساب آقاوحید کدام هست؟چقدر بدهکاره؟محمددفترراگرفت چندتا ورق زدوگفت ۱۱تومان و۵ریال و دهشائی؛این مبلغ خیلی زیاده؛حسن آقاگفت منبایدبه حمیدآقا بگم گفتم نَه نَه من خودم تادوسه روزدیگه میارم!حسن آقاباتعجب گفت تادوسه روزدیگه اینهمه پول رااز کجامیاری؟ گفتم یکم دارم بقیه اش راهم عیدی میگیرم میاورم؛حسن آقاباشه گفت تایکهفته بیاری؛ازترسم گفتم باشه؛شمابه اخوی حمیدچیزی نگیدمن میارم؟ حسنآقاهمینطورکه تخم مرغها راتوی پاکت کاغذیِ کاهی میگذاشت گفت۱۷_۱۸_۱۹وبیست تا؛بیابگیرببر.من گفتم چشم پاکت روگرفتم وباسرعت ازمغازه خارجشدم وبطرف خانه رفتم. محمدماندو بایک دفترحساب رفیقاوسوال های حسن آقا!؟؟ همینطور که باسرعت بطرف خانه میرفتم دم مسجدروبروی خانه حسین ذوالفقاری که رسیدم بچه ها جمع بودن؛مهدی بنازاده هم اونجا بودگفت چی شده؛جریان راتعریف کردم مهدی هم بلندگفت چه شود؛قضیه رابلندتعریف کرد؛همه بچه ها شوکه شدن؛و میدانستن یک هفته ای نبایدباحسن آقاروبروشوندچون همه ی حساب مخفی داشتن؛که حالا برملا شده بود.من به مهدی گفتم بایدبرم خانه این تخم مرغهارابدم برای شیرینی میخوان؛ وهمینطورکه فکرمیکردم اگه اخوی حمید یاسعیدمتوجه شوندچی میشودواردخانه شدم زن مشد عباس داشت میامدبیرون گفت ؛بچه جان کجارفته بودی؛چرااینقدرمعطل کردی؛داشتم میامدم دنبالت؛پاکت رابده به من ؛ ازخداخواسته تخم مرغها رادادمبه زن مشدعباس وخودم ازخانه خارج شدم رفتمدممسجد پیش بچه ها؛گل کوچیک روبرابود.خلیل امیرخلیلی بایک مشت سرتسبی (سرنوشابه)ازطرف خانه می آمد؛محمدقربانی گفت آخ جان؛خلیل آمد امروزبایدسرتبسی هاش را ببرم؛چندقدم بمامانده بودمحمد قربانی بلندگفت حریف میخوام؛رضامنصوری هم آمدگفت منهم هستم؛من دیدم حریف های خوبی هستن؛دست خلیل ومحمدورضا منصوری هم سرپپسی زیادی است خلیل گفت سرنوشابه اُسوُدارم ده تاحساب میشه؛محمدقربانی گفت منشوئپس دارم اینهم ده تاحساب میشه اینهاداشتن صحبت میکردن؛من رفتم داخلحیات اطراف راخوب نگاه کردم کسی نباشه ازتوی چاله زیردرخت انار پلاستیک سرپپسی هام راکه زیرخاک کرده بودم درآورم ازترس اخوی هاسرپپسی هام راتوی پلاستیک میکنم ودرحیاط اول توی چاله بُته یارُم مَسی(نوعی سیب زمینی که بیشتربرای درست کردن ترشی استفاده میشود)زیر خاک میکنم؛یواش پلاستیک رادرآوردم وتوی بیرجامه ام قایم کردموُ کِش شَلوارم رایک پیچ دادم وبلوزمرا انداختم روی شلوارم دستام رابهم زدم وبابیرجامه ام پاک کردم آمدم پیش بچه ها؛گفتم منم بازی؛ ضمنامن سرتپسی سوپر کُولادارم وهرکدام۲۰تاحساب میشه همه یک نگاه تعجبی بمن کردن؛چون نوشابه سوپرکولاتازه تولید شدوچندروزی بیشترنیست توی تلویزیون
داستانهای واقعی قصه های وحید فصل دوم مادرانه(2)
نوشته شده توسط
Super User
فصل جدیددوم مادرانه(۲) این قسمت ؛آخرین حمام زنانه مادرررجااانم اخوی حمیدبطرف خانه رفت و عموشهرفرنگهمینطوربلندبلند توضیح میده؛شهر،شهرفرنگه رنگازهمهرنگه؛اینجاراکه الان میبینی خانه خداست وحاجی هادورش میچرخند؛اینجاعرفات است ومناواینجاهم قربانگاه؛ بُدُو بیانگاه کن؛من هم سرم رابردم توی دوربین؛عموشهرفرنگ؛ازاول بلند بلند فیلمرا تعریف میکند ؛اینجاخانهشیطاناست واینجا...توی هوای فیلم و مکه و مدینهبودمگه یکی بادستش محکم زدبه کتف من گفت بزارمنهم تماشا کنم ضربه اش آنقدربودکه مرااز دوربین کنارزد نگاه کردم احمدبهشتی بودگفت بروکنارمنم تماشاکنم منم حولش دادم بیرون؛گفتم بی معرفت چرا حول میدی،براهمین نمی گذارم نگاه کنی؛دوباره همزمان بانقالی عمو شهرفرنگ ادامه اش رانگاه کردم .اینجا جاکه میبینی خانه شیطان است بزن حاجی بزن شیطان درونت رابیرون کن شهر شهرفرنگه رنگ ازهمه رنگه همینجورعموشهرفرنگ ادامه میداد صحرای عرفات و منا و..تاکه فیلم تمام شدسَرم را که ازروی دریچه شهرفرنگ برداشتم دیده چه خبرهِ ؟ بچه های محل برای دیدن شهرفرنگ جمع شده اند وتوی یک صف ایستادن و... اخوی حمیدرفته بودخانه؛گفتم بهترمنهم برم وگرنه ممکنه ی طوری بشه،بطرف خانه رفتم؛همینطور که میرفتم خانه،دم خانه عبدالسین خوان (عبدالله حسین خوان)مادربزرگ حسین ذوالفقاری که خانه اش کنارخانه ماست رادیدم فوری سلام کردم وپیرزن جواب سلام من رادادگفت رفتی خانه مامان راسلام برسان بگوقراربودکَل فاطمه(کربلایی فاطمه)بیادبغچه حمام رابرداردبریم حمام نیامده؛مامان خبرداره کجاست گفتم چشب؛وآرام بطرف خانه رفتم من ازاوحساب میبردم ووقتی میدیدمش شیطنت راکنار میگذاشتم البته تاگفت حمام خوشحال شدم گفتم امروز بامادر میرم حمام؛توی خزینه ی آب بازی میکنم؛فوری رفتم خانه ودیدم کَل فاطمه خانه ماست وبغچه حمام مادررابرداشته بودومیخواست بره ،منبلندگفتم میخوام بیام؛مادرگفت بچه جان بزرگ شدی دیگه بایدباآقات(آقاجانت) بری،شروع کردم به گریه وپاهام رابدیوارکاهگلی خانه میکوبیدم؛مادربلندگفت بچه!!نزن؛دیوارراخراب میکنی؛من توجهی نکردم ومحکم تربه دیوارزدم مادرمحکم گفت نزن بدیوار؛کل فاطمه گفت ولش کن بچه استبزاربیا؛مادررفت لباسام روبرداشت دادبه کل فاطمه گذاشت توی بغچه؛حرکت کردیم دم خانه عَبدُالسین خان کل فاطمه بغچه مادربزرگ حسین راهم برداشت وباهم بطرف حمام سرکرده(حمام خانه پدربزرگم) حرکت کردیم ازدَم دکان حسن آقاگذشتیم حسن آقاکیسه زردکهاراروی تخت خالی کرده؛حاج رحمت الله بهشتی پدراحمدهم مقداری اززُردکهای تازه راجداکرده بودوباصدای بلنداحمدراصدا میکرد؛حواسم رفته بودبه زردکهاوعقب افتاده بودم فوری شروع کردم به دویدن وتادم کوچه حسن آبیاردویدم به کَل فاطمه ومادررسیدم؛وپشت سراونهامیرفتم دم خانه آقامهدی کرامتی بابای بیژن؛دایی حسن توروالیبال زده بودن(یکطرفش به دیواروطرف دیگرهم به درخت وَن کنارجوی بسته بودن) وبابهروزوبهنام کرامتی،حسن وحسین میررحیمی وفرهادکرامتی باتوپ پلاستیکی راه راه قرمز والیبال بازی میکردند ای بابابازعقب افتادم باسرعت خودم رابه دم درحمام رساندم وبااونهاازپله های پیچ وارد سرحمام شدیم بعضی خانمهامحترمانه به مادراعتراض میکنندومیگن اودیگه بزرگ شده بچه نیست ؛زن آقاجان درست نیست؛کل فاطمه رو کرد به اونها وگفت این بچه است هنوز۴سالش نشده و... من بدون توجه به این حرفها لباسهام رابیرون آوردم دویدم توی حمام وازپله های خَزینه بالارفتم پریدم توی آب ودیوارخزینه راچسبیدم شروع کردم به آب بازی وباپاهام شلپ وشلوپ راه انداختم دوسه نفرازخانمهاکه توی خزینه بودن اعتراض کردن گفتن آرامباش بچه؛بعضی هابه حضورمن اعتراض میکنند،بازهم کَل فاطمه میگهبچه است؛مادرداشت بادوسه نفرازخانمهافکرکنم زن مش نوروز بودیواش یواش صحبت میکردکَل فاطمه من راصداکردوگفت بیاپایین من ازاوحساب میبردم رفتم روی سکوی کناردیوارنشستم شروع کردبه لیف وصابون زدن من بعدش باکاسه مسی دوسه بارآب بروی من ریخت ؛زن مش نوروزبلند گفت چه معنی داره!!بچه به این بزرگی بیادحمام زنانه روبه کَل فاطمه کردوگفت پاشو؛پاشو؛ببرش بیرون وهردفعه صداش رابلندترمیکردمن حسابی ترسیدم وشروع کردم به گریه کردن؛مادربه کَل فاطمه گفت پاشوبِبرش زیردوش بعدش همببرسرحماملباساش رابپوش؛زنمش نوروزباصدای بلندگفت اگه دفعه دیگه بیایی حمام زنانه گوشات رامیبُرم میگذارم کف دستت؛دفعه آخرت باشه هااا! من که حسابی ترسیده بودم بعدازدوش گرفتن رفتم سرحمام؛خانم حمامی که بغچهرابازکرده بودحوله راانداخت روی سرم؛کَل فاطمه تنم راخشک کردهق هق گریه ام قطع نمیشدلباسهایم راپوشیدبه خانم حمامی گفت ببرش خانه آق باجی(به مادربزرگم میگفتن)تحویلش بده؛من که حسابی ترسیده بودم وقتی ازحمام بیرون آمدم دست زن حمامی را ول کردم وبطرف خانه بابجانم فرار کردم این آخرین حمام زنانه من بود و...ادامه دارد
داستانهای واقعی قصه های وحید فصل دوم مادرانه(۱)
نوشته شده توسط
Super User
بنام خداوندبخشنده مهربان داستانهای واقعی قصه های وحید فصل دوم مادرانه(۱) این قسمت رفتن سعیدبه دبستان مادرِجااانم درخشش صبحگاهی نورخورشید ازشیشه پنجره کوچیک وچوبی رَفِ بالایِ درب ورودی اتاق روی صورت من افتاده وآزارم میدهد (در انتهای سقف قوسی شکل محل اتصال سقف به دیوارداخلی اطاق در ورودی درب درارتفاع تقریبا۲متری پیش آمدگی داردکه به اون رف میگویند) مادر بعضی وسایل یا میوه های پاییزه راروی اون میگذارد تاهم از دسترس بچه هادور باشد هم در دیدچشم باشدمن درجای پایین زیرکرسی خوابیده بودم ومادرباصدای آرامبخشی به سعیدمیگفت بیدارشو؛سعیدجان پسر گلم امروزبایدبری دبستان؛برای خودت مردی شدی؛بلندشوالان آقاجانازباغ میادکه ببرت دبستان؛باشنیدن نام مدرسه غلتی زدم وازخواب بیدارشدم وبلند گفتم مامانمنهم میخوام برم مدرسه؛ مادرگفت باشه؛نوبت توام میشه؛سعیدباشنیدن مدرسه فوری ازجاش بلندشد رفت توی حیاط دم حوض صورتش را بشوره؛امسال خیلی زودسردشده وبرای همین کرسیها رازودترروبراشده؛ صدای قُل قُل سماوربرنجی؛باقوری گُل قرمزی که بخاراز اطرافش بیرون میزنه آهنگ بیدارباش صبح خانه مااست مادربعدازنیایش صبحگاهی معمولا نمیخوابدوکارِخانه راشروع میکند اوجلوی سماورهم؛سفره(پارچه ای قلمکارکاراستادعبیری قلمکار حرفه ای دامغان)راپهن کرده است استکانهای کمرباریک بتعداداعضاء خانواده منظم پشت هم قطار شداند ؛وسط گلهای سفره قلمکار پنیر خانگی وتخم مرغ آپزشده که مادرازکُلُومرغهاآورده؛ چشم اندازه سفره است حاشیه داخلی سفره هم لابلو جزغاله ای(جزغاله ازداغ کردن دنبه گوسفند بدست میاد؛باداغ کردن وآب کردن دنبه راصاف میکنندآنچه روی صافی میمانه راجزغاله میگن که هم بانان میخوریم وهم برای لابلو درست کردن ازآناستفاده میکنیم)این لابلوها راجمعه قبل زن اوستاجعفر با کمک زن مندسن (محمدحسن)مرزه کن پخته بودن چه کیفی داره؛اماامروزهمه حواس من رَفتنِبه مدرسه همراه سعید است؛صدای درب حیاط آمدو یکی واردخانه شددولا شدم اززیر شاخه انار سیاه درب حیاط رانگاه کردم آقاجانم بودکه یک سطل دستش بودازپله ها می آمدپایین؛درب اطاق رابستم ودرب دیگرروبرو حوض رابازکردم میدانستم آقاجانم هروقت ازباغ میادسطل رامیگذارد روی دیواره حوض و آبی به دست وصورتش میزنه؛ رفتم جلوسلام کردم جوابم رادادگفت بیابابا این انجیرهارابگیر؛آقاجانم هروقت ازباغ میآدحتماتوی دست یاجیبش ی میوه یاگلی ازباغ داره؛که بمن یاسعیدمیده؛امیرتازه دوسال داردو نمی تونه چیزی بخوره ؛رفتم انجیرهارااز آقاجانم گرفتم اینها آخرین انجیرهای پائیزی است که حسابی خوش مزه است ؛توی دبل(سطل پلاستیکی) انارهای ترکیده وچندتابِه هم است آقاجانم باآب حوض دست وصورتش را شست و آمد توی اطاق کنار سفره پهن شده نشست؛من وسعیدو مادرهم دورسفره کنارآقاجانم نشستیم اخوی حمیددیشب خانه بابا جانم خوابیده بود ؛مادررفت ی تخم مرغ از زیرمرغها آورد و دم حوض شست وبا یک لیوان داد به آقاجانم؛آقاجانم عادت داره اکثرصبحها یک تخم مرغ را در لیوان می شکنه ومیگذاره جلوی سماور شیر سماور در حال جوش رایکم باز میکنه وبا قاشق کوچیک بهم میزنه و تخم مرغ عسلی درست میکنه وگاهی باعسل گاهی باشکر شیرین و گاهی هم مخلوط باشیر داغ میخورد؛ صبحانه را کامل خوردیم مامانم به آقاجانم گفت امروزسعیدراببر مدرسه روزاول مدرسه است ؛ من گفتم منم میام آقاجانم گفت کجا میایی بابا؟من ازاونجا میخوام برم مغازه ؛مادر گفت مدرسه جای تونیستبیا بروخانه مُلاحاج حسن هنوزتعطیل نشده من گفتم نه نمیخوام باید برم مدرسه؛تا مادررفت سعید راحاضر کندمن یواش یواش رفتم توی اون حیاط بِدُو رفتم بیرون و بعدش هم رفتم توی دالان حیاط حاجعمو سیدعلی اکبر قایم شدم ومنتظرشدم آقاجانم باسعیدبیادتاپشتسرشان منم برم دبستان؛آقام وسعید که از جلو درخانه حاج عموردشدن منیواش پشتسرشان حرکت کردم ؛دم خانه آقای پرویزی رسیدم اوه اوه عجب شانس بدی؛اخوی حمیدازدر خانه بابجان بیرون آمد داره با آقاجان صحبت میکنه؛بعدش هم اخوی حمید بطرف من(خانه)آمد من فوری رفتم توی کوچهحسن آبیار قایم شدم؛ازسرکوچه ردشد شانس آوردم توی کوچه را نگاه نکرد. فوری بطرف فلکه حرکت کردم ولی آقاجانم دیده نمی شدن ؛من بطرف میدان میرفتم که یکی از پشت سرزدبه پشتم صورتم رابرگردان وای وای.. اخوی حمید؛گفتکجابااینعجله:از ترس به لرزه افتادم وگفتم هیج جا؛اوبه آرامی گفتبیا؛بیابریم خانه ازکوچه سیرنمیشی بچه جان؛مجبورا بطرف خانه رفتم وگفتم ای بابا...سرکوچه مدرسه آقادم بَجِنِ آب که ردشدیم عموشهرفرنگ صداش بلندبود؛شهرشهرفرنگ؛رنگ ازهمه رنگ؛کی میخوادبره مکه؛کی میخوادبره مدینه بیاباهم بریم مکه و مدینه؛بُدوُ بیاده شاهی بدِوببین؛شهرشهر فرنگه و...اخوی حمیدیک دهشایی دادبه عموفرنگ گفت بیابرونگاه کن وبعدش هم زودبیاخانه؛اورفتُ عموشهرفرنگ گفت بیاعموبیاشهرشهرفرنگه و...ادامه دارد (چندداستان اول فصل دوم مربوط به قبل ازسال۱۳۴۷ تقدیم میشود)
داستانهای واقعی قصه های وحید فصل اول 100
نوشته شده توسط
Super User
بنام خداوندبخشنده مهربان داستانهای واقعی قصه های وحید فصل اول چندساعت باپدرم(۱۰۰) این قسمت تابوت وتشیع پیرمردمحله آقاااجااانم جمعیت باصدای صوت قرآن عبدالباسط توی کوچه جمع میشوندوکوچیک وبزرگ هم نداره همه دارن میان؛ابوالقاسم چطوری کجابودی؛ابوالقاسم کاوه پسرحاج آقای کاوه آهنگراست که در آخرین خانه محله زندگی میکنند شمال خانه ابوالقاسم؛باغ اسدالله حاج عموسیدمحمداست که معروف به باغ گیلاسهِ؛ پایین خانه آقای کاوه خانه آقای بلال رضایی پدررضاوعلی است که یکروزدرسال محل رفت وآمدمردم محله است اون روزِ آدم کشانهِ واهالی محل آدمهای پارچه ای درست میکنندو آنجاآتیش میزنند.ابوالقاسم گفت خانه بودم الان شنیدم فوری آمدم لااله الاالله؛محمدرسوال الله؛بحق شرف لااله الاالله تابوت چوبی روی دوش غلام؛حسن آقاومحمدفیروزی واستادابراهیم گرمه(قالیباف)و...از درب کوچیک منزل مرحوم رهبری بیرون آورده شد؛توی کوچه پُرشده ازجمعیت؛کوچه سرپاسبان شاطریان مملوازجمعیت شده؛جمعیت ازتوی کوچه بن بست بیرون آمدتابوت روی دوش اهالی محل بطرف فلکه حرکت کرد همینطورکه جمعیت جنازه رابطرف پایین کوچه حرکت دادن؛ازهمه خانه هااهالی بیرون میآیندخانمها کناردرب خانههایشان ایستادن وبه تابوت نگاه میکنندوفاتحه میخوانندمن ومهدی بنازاده،محمدحسن سعیدوعلی و ابوالفضل حسن آقا،ابوالفضل کرامتی وحسنمش بتول وسیدفرج الله وسیدحسن میرافضلی؛محمد فتح الله ،دایی بهرام حبیبی همه هستن؛او اوه احمدبیابریم دیگه چراایستادی؛آقاعزت الله ذوالفقاری وحاجآقا هادی حاج آقامهدی حبیبی هم جلودرب خانه هایشان ایستاده اندهمینطورکه تابوت عبورمیکنداهالی محل می آیندیک لحظه دست به تابوت میزنندو فاتحه ای میخوانندیابه جمعیت اضافه میشوندیابرمیگردن؛صدای قرآن ازنوارضبط صوت توی دست محمدفیروزی بگوش میرسد اواز جلوی جمعیت حرکت میکندشیخ عبدالحمیدو شیخ حسین معلم جلوی جمعیت بلندذکر شهادتین میگویندوجمعیت هم باصدای بلندتکرارمیکنندبحق شَرف لااله الاالله:محمدرسوالله؛علی ولی الله همه کوچه راپُرکرده وهمه بطرف فلکه حرکت میکنند؛به فلکه که رسیدآقای بهرامی سلمانی نبش کوچه باموهای سفیدهم آمدزیر تابوت راگرفت معلوم بودفاتحه خواندوبرگشت جلوی مغازه؛بعداوآقای مزینانی رادیوساز؛حاج آقا ترابی خیاط؛ وآقای رشیدی باآقای امینیان تلفنچی هم از تلفن خانه بیرون آمدن؛دایی زین العابدین ودایی عباس همتابستی فروشی وکَل رحمت(کربلایی) سلمانی هم آمدن فاتحه ای خواندن و رفتن جلوی مغازه هایشان،اون هم حاج آقای ابدالی قهوه چیه سینی چایی دستش بود گذاشت روی میزجلوی قهوه خانه وآمد زیرتابوت راگرفت تانبش خیابان تهران رفت وبرگشت؛جمعیت جلوی قهوه خانه هم آمدن دست به تابوت میزنندوفاتحهای به جنازه میخوانندهمینطورکه تابوت ازتوی خیابان عبورمیکنه مغازه داران ومردم دستی به تابوت میزنندو فاتحه ای برای جنازه میخوانندوبه مغازه هایشان برمیگردن؛عده زیادی همهمراه تابوت حرکت میکنندآقا منصورنجاتی ومحمد دکه(نیکنام) وحاج آقاطالبی پسته فروش هم از اونطرف خیابانآمدن یک ده بیست متری همراه تابوت حرکت کردن فاتحه ای خواندن ونزدیک کفاشی حاج آقا تقوی کنارمیوه فروشی آقااسماعیل دارابی که رسیدن رفتن اونطرف خیابان ازاونطرف هم حاج آقای جزایی؛وحاج آقاخدابنده لووآقامندس چمن(محمدحسن) آقای حسنی کربلایی امیدوار؛ ازاینطرف هم آقای مرتضوی کفاش؛آقای خطیب زاده؛حسن آقادارند؛آقای هوشمندوآقای عالمی ساندویچی؛حاجآقای غلامی وآقای هوشمندهمه وهمه می آیندزیر تابوت رامیگیرندبعضی یکم بیشترتایک صدمتری همراه تابوت حرکت میکنندو برمیگردن؛الانسرکوچه یزدانی رسیدیم کربلایی باقریانآهنگروپسرانش وحاجآقاملایی حلبی سازهم یکی شان آمدوحاج آقای ملایی بزرگهم ازهمانجادستی بسوی تابوت دراز کردمعلومهِ داره فاتحه میخواند؛حاج آقاکلایی وشاه مرتضی آمدن فاتحه ای خواندن ورفتن؛صدای قرآن وندای لااله الاالله ومحمدرسوالله،علی ولی الله جمعیت ادامه داردجنازه به تخته پُل رسیدوازشیروخورشیدرد شدومردم تابوت رابردن توی حیاط امامزاده محمدزیردرخت توت بزرگ گذاشتن یک چنددقیقه ای مردم فاتحه خواندن ودوباره تابوت راحرکت دادن وازکنارگاراژپرویزی دارن میبرندتوی کوچه مّلو؛تابوت ازکنارزورخانه باستانی گذشتن به کارخانه بستنی آلاسکارسیدن؛جمعیت عبورکردازپشت جمعیت خانمهابودن؛اونهاکه ردشدن به مهدی گفتم آلاسکامیچسبه؛مهدی گفت توی این سرما؟محمدحسنآقا گفت خُل شدی؛گفتم وایستا؛رفتم توی مغازه آلاسکاسازی که به اون کارخانه آلاسکامیگن؛دوزار(دوریال) دادم سه تاآلاسکاپرتغالی گرفتم یک دهشایی همبمن دادآمدم بیرون یکی دادمبه مهدی یکی هم به محمدگفتم حالابریم؛آلاسکاراکه توی دهانم گذاشتم خیلی سفت وسردبودیکم یخ کردم؛مهدی گفت هوای یخ وآلاسکا؛بعدش بسرعت به جمعیت رسیدیم جنازه که به بُکیر ابن اعیان رسید؛رابردن توی مرده شورخانه که غسل بِدن مردم توی محوطه قبرستان منتظرهستند که...ادامه دارد
بنام خداوند بخشنده مهربان داستانهای واقعی قصه های وحید فصل اول چندساعت باپدرم(۹۹) این قسمت چینی بندزن وتابوت چوبی وتشیع پیرمردمحله(۱) آقاااجااانم صدای اوستامیرزارحمت چینی بندزن محیط کوچه راپُر کرده؛میرزا رحمت کلید سازهم است اوتوی بهاروتابستان جلوی مغازه حسن آقا بساط پهن میکنه وتقریباشش ماه دوم هم توی کوچه هادور میزنه وبساطش کنارخانه یاداخل خانه ها است که کمی گرمترباشه؛ مادرگفت وحیدجان بدو به چینی بندزن بگو وایسته تااین دسته گلهای دیروز شماوامیر(شکستن قوری ودیس گل قرمزی)رابدم بند بزنه؛منبادُو رفتم دم درب وباصدای بلندمیرزا رحمت که اسباب کارش روی خورجین دوچرخه هرکولسش بودراصداکردم اورا که تازه ازدم خانه ماعبورکرده بودرا صدا کردم صدای من به میرزا رحمت نرسید یکم اونطرف تر دم خانه مشدعباس رسیده بودوبلند آواز میکردقفل ساز کلیدساز؛چینی گلسرخ بند میزنیم که زن مشد عباس متوجه من شدو میرزا رحمت راصدا کردچینی بندزن متوجه شد ودم مسجد کوچیک کنارخانه مشد عباس ایستادمن از جوی آب پریدم اونطرف رفتم پیشش بهش سلام کردم وگفتم مامانم گفته به ایستید درحال صحبت کردن بودیم مادریک سبد که تویش قوری ودیس وکاسه گلسرخی که توی بازی من و امیر داخل اطاق شکسته بودرابرای بندزدن آورده بود دم درخانه؛میرزارحمت توی درگاه مسجد دم خانه مشدعباس بساطش را پهن کردمن سبدرا ازمادرگرفتم دادم به میرزا،اوشروع بکار کرد منهم تکیه دادم به دیوارکناردرگاه مسجدو محوتماشای او شدم اوقوری راوسط دوکف پاهایش قراردادویک میله عمود که نوکش تیزبود را کنارمحل شکستگی قرار داد درقسمت بالایی این میله یک نخ قرار داشت که به چیزی مثل کمان اره متصل بودمیرزا این نخ را که بطرف چپ و راست میکشید میله عمودی باسرعت زیاد حرکت میکند و نوک تیزاون میلهِ چینی را سوراخ میکردگاهی با دست دیگرش نخ در حال حرکت را به ماده خمیری شکل که آغشته میکند سوال کردم میرزا ببخشیداین خمیر چیه میرزا یکنگاهی بمن کردو گفت مومه آقازاده میخوای یادبگیری؟گفتم چرابه نخ میکشیدگفت این موم وقتی به نخ کشیده میشهِ نخ رامحکم میکنهِ وازپاره شدنش جلوگیری میکندمیرزا همینطور که بامنصحبت میکردکارش راهم انجام میدادگاهی هم محل چرخش نوک میله عمودی راباآب خیس میکردیکطرف شکستگی راسوراخ کردمادرمن راصدا کردوگفت بیا؛نگاه کردم دیدم توی دستش یِ سینی است رفتم اونطرف جوی آب سینی راگرفتم یک قوری چایی وسه تادادچه ونصف لابلو و نان وپنیر خانگی ویک کاسه کوچیک مرباهویج که دیروزبازردک های باغ درست کرده بودبایک قندان توی آن بودرابمن دادگفت این راببربده به میرزارحمت ؛وقتی خوردسینی رابیارگفتم چشب؛من سینی راگرفتم وبردم پیش میرزا رحمت؛میرزادرحالی که کارش رامیکرد گفت ای باباراضی به زحمت نبودم دست شمادردنکندخانِه تان آبدان؛طرف دیگرشگستگی قوری را سوراخ کردیک تیکه سیم مسی کوچیک راگرفت دوطرفش راخم کردوهرطرف رادریک سوراخ گذاشت وازداخل قوری خم کردوازبیرون بایک وسیله آهنی کوچیک چندتاضربه روی این بست زدخوب که محکم شدوبه بدنه قوری چفت شدبایک ماده ای گچ مانندداخل سوراخهایی که بست راازآن عبورداده بودراپُرکردگفتم میرزاببخشیداین چی توی سوراخهای بست ریختیدگفت این باعث میشه محل سوراخهاپُرو آببندی بشه وبااینکارچایی ازسوراخهابیرون نمی آید.؛لااله الاالله؛محمداً رسول الله صدایی بودکه ازپایین کوچه میآمد اینصداآشنابودوغم انگیز؛این صدایعنی یکی فوت کرده وغلام خَرکش وآقای سعیدی مرده شوربامش ممدباربر دارندتابوت چوبی رادم یک خانه ای میبرندکه فوت کرده ؛تابوت خالی ازدم خانه مشدعباس ردشدودنبالش حسن آقاوبچه هاوآقای صیدآبادی صفوروعموسیدعبدالله امیرخلیلی وعده ای دیگرهم بدنبال تابوت حرکت میکنندمحمدحسنآقا ومهدی وخلیل امیرخلیلی ومحمدشیریان وحسن مش بتول وسعید ماوعدهِ دیگری خم دنبال تابوت هستن منهم میرزا چینی بندزن رارهاکردم وبدنبال جمعیت وتابوت بطرف شمال کوچه حرکت کردم ندای لااله الا الله؛محمدارسول الله جمعیت فضای محله راپُرکرده است خانمهای محله هم سراسرکوچه به دیوارها تکیه دادن؛ازسرکوچه حاج آقاشهابی گذشتیم حاج آقانصرالله شهابی هم به جمعیت اضافه شدکوچه تقریبا پُرشده ازجمعیت آقاغلام سرکوچه سرپاسبان شاطریان کناردرخت توت خانه محمدبدین تابوت راروی زمین گذاشتندیک دفعه دلهره پیداکردم باخودم گفتم نکنه ازخانه سرپاسبان شاطریان کسی طوری شده:ازمیان جمعیت جلورفتم سرکوچه که رسیدم مهدی اونجابودگفتم مهدی چی شده مهدی گفت کربلایی رهبری مرده؛کربلایی پیرمردباصفایی بودکه ته کوچه باریک کنارخانه مشهدی ابراهیم گرمه ای قالیباف روبروی کوچه سرپاسبان زندگی میکردظاهراامروزصبح فوت کرده؛ازته کوچه حسن آقابلندگفت آقا غلام تابوت رابیار؛غلام وچندنفرازجمعیت تابوت چوبی رابلندکردن بردن داخل خانه کربلایی صدای قرآن عبدلباسط محیط راپرکرده حاجآقاشهابی بزرگ محله هم رفت داخل خانه پیرمرد؛همه محله جمع شده اندچند لحظه بعد...و ادامه دارد
بنام خداوندبخشنده مهربان فصل اول چندساعت باپدرم(۸۳) این قسمت:صبحزودحمام بالا(۴) آقااجاانم سعیدآمدمنهم شروع کردم به تعویض لباس؛یکی ازدریچه شیشه ای سرحمام درست بالای سرمن است وهرازچندگاه یکباریک قطره عرق شیشه بصورت آب مثل گلوله ازبالامیآیدودرست وسط سرمن میخوردهرچندمواظبم که روی من نریزدولی چون زمان مشخصی نداردگاهی درست زمانی که بالانگاه میکنم به پیشانی یاچشم من میخورد.دریچه بزرگ وگنبدی شکل هواکش حمام هم بالای سرحوضچه وسط سرحمام است وصدای تیک تاپ ریزش قطرات عرق شیشه دریچه بالا به وسط این حوضچه آهنگ فوق العاده ای راایجشادکرده که هزاران آهنگسازنمی توانند مشابه آن رابسازند گاهی هم صدای گُر گُربخاری چکه ای تنوره میکشه انگارهمین الان میخواد اَلوُبگیره؛خصوصازمانی که یکی مثل احمدبهشتی یاابوالفضل کرامتی هم بازیشان بگیره؛واون شیرچکه ای بخاری رابیش از اندازه بازش کنند مشدعباس حسن بیگی دوتالنگ قرمزرنگ انداخته روی نیم تنه اش وروی اون سکوی بزرگ؛درحال نماز خواندن است هادی پسراستاعباس هم بالیوان رویی درحال جاکردن آب خوردن ازکوزه سفالی است معمولاصبحهای مثل الان خیلی شلوغه وسرحمام اولی هم پُرمیشه واکثراولی الان درحال رفتن هستند وقتی آمدیم تازه اذان صبح راگفته بودن وهوا تاریک بودولی الان شیشه های بالا یکم روشن شده ونشان میده چیزی به طلوع خورشیدباقی نمانده؛کف دست وپاهای من مثل بقیه حساب جمع شده ومثل کوچه های خاکی پُرازپستی وبلندیه ویک لایه نیمه سفیدرنگ موجی روی کف دست وکف پاهای من نشسته؛یادمه اولین بارکه ازآقااجاانم سوال کردم چرا دست وپاهام اینجوری شده گفت طوری نیست پیرشده؛من که نفهمیدم پیرشده یعنی چی؛ولی طبق معمول دیگه چیزی نگفتم طوری که یعنی فهمیدم یعنی چی؛ ولی هم من و هم آقاجانم متوجه شدکه من نفهمیدم یعنی چی؛ مفهومش خیلی سنگین است. سعیدلباساش راپوشیدوگفت بریم خسرو؛مهدی واووو ؛ محمد فیروزی؛ ممد فیروزی طبق معمول همیشه دیرآمده وتازه واردسرحمام دوم شدهمه بچه محل زدن زیر خنده وچند نفری باهم گفتن صحت خواب؛ممدلابلو؛ ممدهم بلند بشوخی گفت خفه خفه؛به سعید ومن نگاه کردو گفت اوو سعیدخومبو هم اینجایی که؛ گفت بیااین لابلوی گرم وداغه ؛ میچسبه برای امروزه؛الان می آمد ننه جانم آورد؛سعید گفت آخه مگه مجبوری دروغ بگی لابلوجان؛ ممد گفت بجان سعیدننه جان امروز خانه عبدالله خان خمیر داشتن (پخت نان)اذان صبح بعدنماز رفتن تنوروخمیررا آماده کردن؛ بعدش هم برای خانم عبدالله خان لابلو درست کرد و۳تالابلوبرای خانه آوردتاخمیرنان وربیا؛وبره نان بپزه؛ازبچه هامهدی واحمدوخسرو هنوزنرفته بودن آمدن پیش ما عجب لابلویی چقدرجزغاله داره؛ممدگفت جزغاله اش اربابیه حسابی میچسبه؛ سعیدگفت ممدیک تیکه اش رابگذاربرای مش ممدومشدعلی اصغر(دلاک)؛ممد گفت ولش کن سعیدجان این یک ذره کفاف نمیکنه؛سعیدگفت عیب نداره نگاه دار؛ همین لحظه مش ممدازداخل حمام آمدبیرون حسابی عرق کرده؛ معلومه یک کسی را مشت مال داده؛.رفت پیش کوزه سفالی،یک لیوان آب خوردیک نفسی تازه کرد؛سعیدیک تیکه بزرگ برداشت رفت دادبه مش ممد؛مش ممدهم گفت دست شمادردنکنه؛عجب لابلویی عطروطعمش همه فضاراپُرکرده؛مش ممدتشکر کردورفت؛کتری وقوری را ازروی بخاری چکه ای برداشت ویک ده تایی چایی توی استکانهای کمر باریک ریخت آوردپیش ماگفت بااین لابلو یک چایی هم میچسبه؛ چایی بالابلو؛(لابلویکنوع فتیر خانگی و محلیه که ازآردوروغن وجزغاله(جزغاله به دنبه ای میگن که روغن آن راگرفته باشند)درست شده وفوق العاده خوشمزه است.وقتی خانه ای میخواد نان خانگی بپزه معمولاخمیر لابلورا شبش آماده میکنندوبرای سفره اول صبح خانواده نانوامی پزند؛محمد فیروزی هم چون مادربزرگش خانم اوستاجعفر؛نانوای بسیارمشهوری هست برای محمدکه نوه بزرگش هست لابلو خانه میبره ومحمدهم همیشه یک تیکه لابلودستش است برای همین بچه های محل بهش میگن ممدلابلو؛الان هم این لابلوبا چایی حسابی چسبیدسعیدگفت دستت دردنکنه ممدلابلو؛ممدرفت کناریک کمدشروع به درآوردن لباساش کرد ماهم بابقیه بچه هاازممدودلاک خداحافظی کردیم وبطرف بیرون حمام رفتیم، پاهای من چاق شده(پیر)وبزورتوی دمپایی جامیگره؛هرطوری بود دمپایی هاراپوشیدم ازپله هابالا رفتیم اوه چشممان که به هوای روشن افتادنوررفت توی چشمام وحسابی کورچشم شدم؛یخورده چشمام رامالیدم ورفتیم توی کوچه؛تازه آفتاب افتاده روی دیوارهای بلند؛مردم هم کم کم به سرکارمیروند، مشدعلی اصغر(اصغرتاکسی) ازبالای کوچه میاداوبسیارسحر خیزاست داشتم نگاه میکردم که سعیدگفت حواست کجاست بیابریم؛باهم بطرف خانه رفتیم؛ جلوشیرفشاری سرچهارراه دم خانه حسین ذوالفقاری که رسیدیم احمدخداحافظی کردورفت خانه؛حسن آقاروی تخت داشت صبحانه میخورد؛استاچینی بندزن؛کلیدساز طبق معمول روبروی مغازه حسن آقایکم این طرفتر بَعدِخانه آقای حبیبی بساطش را پهن کرده وداره یک قوری گل قرمزرابست میزنه.. و...ادامه دارد